حبه دوشنبه ی پیش بعد از دو هفته اومد... بعد از عروسیمون این اولین بار بود که اینقدر از هم دور بودیم... خیلی بی تابش بودم... برای تمام لحظه های سه شنبه تا جمعه نقشه کشیده بودم... دو تا از کلاسهامم دو در کردم تا بیشتر پیش هم باشیم... اما... عین همون چهار روز مامان حبه هر روزش یه کاری برای حبه جور کرد... یه روز ببردش فلان جا... یه روز ببردش تا فلان چیزو بخره... روز آخر سه ساعت مونده به رفتن حبه٬ ساعت ۸ صبح جمعه زنگ زده که بیا بریم اون فلان چیزو عوض کنیم... دیگه این ضربه ی آخر کار خودشو کرد... چنان قلبم تند می زد و خونم تو رگهام قل قل می کرد که خدا می دونه... از عصبانیت دستام به شدت می لرزید... تلفنو برداشتمو گفتم مامان من کلاسمو نرفتم که پیش حبه باشم حالا باز می خوای ببریش بیرون؟؟؟ و قطع کردم و زدم زیر گریه... خب حبه خیلی مامانشو دوست داره و نه نمی گه بهش... رفت... و من از اون روز داغونم... با اینکه با سیاست مامانشو نصفه پیچوند و یه ساعته برگشت و حسابی ناز منو کشید... اما من نمی تونم از اون روز دلمو با مامانش صاف کنم... خیلی ازش ناراحتم... من کلا یه کم با بابا و مامان حبه مشکل رابطه ای دارم... من سخت صمیمی می شم... خودم ابتدا به ساکن شروع کننده ی رابطه نیستم... از اون طرف هم مامان و بابای حبه هم همینطورن ضمن اینکه می خوان کوچکترین فضولی ای نکنن و انقدر می خوان فضولی نکنن که دیگه هیچییییییی نمی گن... می تونین تصور کنین که من ۳ ساله عروسشونم اما می تونم بگم چندتا جمله تا حالا باهاشون حرف زدم... مثلا هنوز مادرشوهرم اسم و رشته ی خواهر خارج نشینم رو نمی دونه!! خب خیلی سخته اینجوری... من این احساس بهم دست می ده که نسبت به من بی تفاوتن... در حالی که می دونم نیستن!! مثلا روزهایی که کلاس دارم بابای حبه منو تا دم در دانشگاه می رسونه اما غیر از سلام یک کلمه حرف رد و بدل نمی شه بینمون... سکوت محض!!! خیلی غمگین می شم... من رابطم با بابا و مامان خودم از خواهرام هم صمیمی تره... خیلی شوخی می کنیم با هم... حالا تو این شرایط احساس غریبیم هزار برابر می شه به خدا... نمی دونم چی کار کنم... ذهنمو درگیر کرده... حالا با ناراحتی که از مامان حبه دارم این مشکل برام خیلی پررنگ شده... امروز یه دل سیر تنهایی گریه کردم... خیلی بد بود...
آخر هفته راهی خونه ی باباییم هستم... مامانم اومده و من به خاطر امتحانای میان ترم هنوز ندیدمش... دو ماه و نیمه که ندیدمش... کاش یک شهر بودیم... آه!
پ.ن: قالب و لینکها در دست تعمیرند...