من و او اسممان شبیه هم است... چهره هایمان عین هم است... نام خانوادگیمان یکیست... پدر و مادرمان هم... او ۵ سال و نیم از من بزرگتر است... ۴ سال است که او را ندیده ام... برای عروسی ام هم نتوانست بیاید... او روزی صمیمی ترینم بود... اما حالا...
دیشب در اوو دیدمش... دلم پر کشید... اما در چشمانش تاسف را دیدم... و بعد هم حرفهایش... من لباس سیاه پوشیده بودم... شب عاشورا بود...
خواهرم معتقد است من ساده ام... معتقد است مغزم را شستشو داده اند... او به هیچ کدام از مقدسات من اعتقادی ندارد... احترام هم نمی گذارد... دیشب فهمیدم دنیای من و او چقدر از هم دور است...
خدایا چقدر غمگینم... بیشتر از ۵ دقیقه حرف مشترکی که به دفاع از عقاید هر طرف نکشد نداشتیم... و من از دیشب داغ از دست دادن دارم...